#داستان_زیبا_آموزنده
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃خداوند در عوض، چیز بهتری به او داد…👇
🗣 ابن رجب میگوید: یکی از عابدان در مکه بود؛ آذوقهاش تمام شد و به شدت گرسنه گردید و در آستانه مرگ قرار گرفت. در همان حال که او در کوچههای مکه دور میزد، ناگهان 💎 گردنبند گرانبهایی دید که روی زمین افتاده بود. آن را در آستین خود نهاد و به حرم رفت؛ آنجا مردی را دید که اعلام میکرد گردنبندش گم شده است.
👤 آن مرد نشانی گردنبند را به من داد. دانستم که راست میگوید؛ لذا 💎 گردنبند را با این شرط به او دادم که چیزی به من بدهد؛ اما او، بیآنکه به چیزی توجه کند و یا چیزی به من بدهد، گردنبند را برداشت و رفت.
🤔 با خودم گفتم: بار خدایا! برای رضامندی تو این گردنبند را به صاحبش دادم؛ پس در عوض آن چیز بهتری به من بده.
پس از مدتی این عابد به سوی دریا رفت و سوار بر 🛥 قایقی شد؛ ناگهان 🌬 طوفانی خروشان وزیدن گرفت و قایق را در هم شکست. این مرد، بر یکی از تختههای قایق سوار شد و باد او را به این سو و آن سو میبرد تا اینکه او را به ساحل یک جزیره کشاند.
او وارد جزیره شد و دید که آنجا 🕌 مسجدی هست و مردمانی هستند که نماز میخوانند. او نیز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد. اهالی جزیره گفتند:
آیا تو قرآن 📖 خواندن یاد داری؟
گفتم: بله.
گفتند: پس به فرزندان ما قرآن بیاموز.
وی میگوید: من به بچههای آنها قرآن آموزش میدادم و آنها به من مزد میدادند. سپس چیزی نوشتم.
گفتند: آیا به فرزندان ما ✍️ نوشتن میآموزی؟
گفتم: بله. پس از آنها مزد میگرفتم و به فرزندانشان نوشتن یاد میدادم.
سپس گفتند: اینجا دختر یتیمی است که پدرش وفات کرده است؛ آیا میخواهی با او ازدواج کنی؟ 🗣
گفتم: اشکالی ندارد.
با او ازدواج کردم و وقتی او را نزد من آوردند، دیدم که همان 💎 گردنبند در گردن اوست!!!
گفتم: داستان این گردنبند را برایم تعریف کن.
او تعریف کرد و گفت:
پدرم این گردنبند را روزی در 🕋 مکه گم کرده و آن را مردی پیدا نموده و به پدرم بازگردانده است و پدرم همواره در سجده نماز، دعا میکرد که خداوند به دخترش، همسری مانند آن مرد بدهد.
گفتم: آن مرد، من هستم.
بدینسان ☝️ خداوند، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصیب او کرد؛ چون چیزی را برای رضامندی خدا رها کرد، خداوند در عوض آن چیز، بهتر از آن را به او داد.
📖 در حدیث آمده است:
«خداوند پاک است و جز پاک را نمیپذیرد.»

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1404-07-09] [ 05:23:00 ب.ظ ]